www.iiiWe.com » داستانک: چند قدم مانده به مرگ

 صفحه شخصی مسعود احمدنژاد   
 
نام و نام خانوادگی: مسعود احمدنژاد
استان: لرستان - شهرستان: خرم آباد
رشته: کارشناسی عمران - پایه نظام مهندسی: دو
شغل:  کارمند
شماره نظام مهندسی:  2530000513
تاریخ عضویت:  1390/03/09
 روزنوشت ها    
 

 داستانک: چند قدم مانده به مرگ بخش عمومی

21

حالش خیلی عجیب بود فهمیدم با بقیه فرق میکنه

گفت : یه سوال دارم که خیلی جوابش برام مهمه

گفتم :چشم، اگه جوابشو بدونم، خوشحال میشم بتونم کمکتون کنم

گفت: دارم میمیرم

گفتم: یعنی چی؟

گفت: یعنی دارم میمیرم دیگه

گفتم: دکتر دیگه ای، خارج از کشور؟

گفت: نه همه اتفاق نظر دارن، گفتن خارج هم کاری نمیشه کرد.

گفتم: خدا کریمه، انشالله که بهت سلامتی میده

با تعجب نگاه کرد و گفت: یعنی اگه من بمیرم، خدا کریم نیست؟

فهمیدم آدم فهمیده ایه و نمیشه گول مالید سرش

گفتم: راست میگی، حالا سوالت چیه؟

گفت: من از وقتی فهمیدم دارم میمیرم خیلی ناراحت شدم

از خونه بیرون نمیومدم، کارم شده بود تو اتاق موندن و غصه خوردن،

تا اینکه یه روز به خودم گفتم تا کی منتظر مرگ باشم،

خلاصه یه روز صبح از خونه زدم بیرون مثل همه شروع به کار کردم،

اما با مردم فرق داشتم، چون من قرار بود برم و انگار این حال منو کسی نداشت،

خیلی مهربون شدم، دیگه رفتارای غلط مردم خیلی اذیتم نمیکرد

با خودم میگفتم بذار دلشون خوش باشه که سر من کلاه گذاشتن، آخه من رفتنی ام و اونا انگار نه

سرتونو درد نیارم من کار میکردم اما حرص نداشتم

بین مردم بودم اما بهشون ظلم نمیکردم و دوستشون داشتم

ماشین عروس که میدیدم از ته دل شاد میشدم و دعا میکردم

گدا که میدیدم از ته دل غصه میخوردم و بدون اینکه حساب کتاب کنم کمک میکردم

مثل پیر مردا برا همه جوونا آرزوی خوشبختی میکردم

الغرض اینکه این ماجرا منو آدم خوبی کرد و ناز و خوردنی شدم

حالا سوالم اینه که من به خاطر مرگ خوب شدم و آیا خدا این خوب شدن و قبول میکنه؟

گفتم: بله، اونجور که یادگرفتم و به نظرم میرسه آدما تا دم رفتن خوب شدنشون واسه خدا عزیزه

آرام آرام خدا حافظی کرد و تشکر

داشت میرفت

گفتم: راستی نگفتی چقدر وقت داری؟

گفت: معلوم نیست بین یک روز تا چند هزار روز!!!

یه چرتکه انداختم دیدم منم تقریبا همین قدرا وقت دارم. با تعجب گفتم: مگه بیماریت چیه؟
گفت: بیمار نیستم!

هم کفرم داشت در میومد وهم ازتعجب داشتم شاخ دار میشدم گفتم: پس چی؟

گفت: فهمیدم مردنیم،

رفتم دکتر گفتم: میتونید کاری کنید که نمیرم گفتن: نه گفتم: خارج چی؟ و باز گفتند : نه!

خلاصه ما رفتنی هستیم کی ش فرقی داره مگه؟

باز خندید و رفت و دل منو با خودش برد

پنجشنبه 22 دی 1390 ساعت 09:44  
 نظرات    
 
رضا مهیاری 17:23 پنجشنبه 22 دی 1390
0
 رضا مهیاری
بله همه رفتنی هستیم ولی فکر میکنیم حالا حالاها نوبت ما نمیشه
حسن ابراهیمی 20:48 پنجشنبه 22 دی 1390
1
 حسن  ابراهیمی
امشب , شب جمعه هم هست , یادی کنیم از رفتگان خودمون , خداوند بیامرزه اموات همه ی ماها رو , روح همه شون شاد , یاد همه شون گرامی

پروردگارا ما را نیز ببخشای و بیامرز , مایی که از یک لحظه ی بعد خود خبر نداریم , چرا که غافل از احوال خویشتنیم.

خدایا همه ی ما را عاقبت بخیر بفرما , آمین
سیامک مطلبی 21:46 پنجشنبه 22 دی 1390
0
 سیامک مطلبی

ای کاش فرشته مرگ یه جیغی تو تن ادمایی مینداخت که مال ضعیف خوری براشون افتخارو زرنگی به حساب میاد
مطلب جالبی بود جناب مهندس احمد نژاد
ممنون :)
سید مسعود برقعی 08:57 آدینه 23 دی 1390
1
 سید مسعود برقعی
بی جهت نیست که فرمودند( یک ساعت تفکر بهتر از هفتاد سال عبادت است)
مهدی حمزه زاده آذر 16:50 آدینه 23 دی 1390
0
 مهدی حمزه زاده آذر
ما هم با عزرائیل جان رفاقت داریم اما گاه گداری شوخیاش جدی میشه ها جناب مهیاری...:-)
ایشالله زنده باشید
شهره هوشمندراد 00:02 یکشنبه 25 دی 1390
0
 شهره هوشمندراد
فقط رفتنی بودن نیست که وادارمون می کنه خوب باشیم، اگه خودمون رو واقعا دوست داشته باشیم، دوست داشتن واقعی نه خودخواهانه، اونوقت خودبه خود خوب خواهیم شد خوبه خوب.
شکوه هوشمند 00:08 یکشنبه 25 دی 1390
0
 شکوه هوشمند
نمی دونم چرا مرگ رو از خودمون دور می دونیم فکر می کنیم مال بقیه هست و وقتی به سراقمون اومد باورش نداریم
شکوه هوشمند 00:12 یکشنبه 25 دی 1390
0
 شکوه هوشمند
بعد از مرگ ناگهانی شوهرخواهرم هر روز به خودم می گم شاید امروز روز آخره.شاید عزیزی که باهاش خداحافظی می کنم رو دیگه هرگز نبینم